فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

سوسك كشي

انقدر هفته ها ي نزديك به عيد با سرعت ميگذرن كه حتي خاطراتش تو ذهن نميمونه.... با اينكه هنوز حتي وارد اسفند نشديم ولي با سرعت نور داريم پيش ميريم هفته ي پيش  طي يك عمليات شجاعانه با سوسك كش تار و مار يك عدد سوسك وحشتناك سباه و بزرگ رو كشتم اولش مثل هميشه جيغ زنان فرار كردم و فاطمه بكتا  به بغل رفتم تو اتاق و در رو بستم ساعت ١٢ ظهر بود و تا وقت اومدن شوهر جان به خانه خيلي مونده بود از طرفي فاطمه يكتا ترسيده بود و گفت: مامان بكشش وگرنه مياد و من رو ميخوره... اين جمله خيلي موثر بود.... بچم حق داشت چه كسي به جز مامانش ميتونست نجاتش بده، از طرفي نميتونستم كه تمام روز رو گشنه و تشنه تو اتاق بشينم با بجه  ك...
30 بهمن 1394

مهماني

سه شنبه بعد از مدتها رفتن به خونه ي مامان باباي عزيزم خيلي دلم تنگ شده بود خيييلي... دو هفته محمد مهدي امتحان داشت بعد كه امتحاناش تموم شد مريضيا شروع شد... يه ماهي بود كه از صبح نرفتم بودم خونه ي مامانم اينا و تمام ديدارامون به مهمونياي كوتاه يه ساعته و تند تندي خلاصه ميشد ديگه اشكم در ميومد به اين موضوع فكر ميكردم كه چند وقته درست و حسابي خونواده ام و خواهرام رو نديدم سه شنبه هم كه رفتم كلي خريد و كار داشتم ماشالله دختر خانوم قد كشيده و لباساش براش كوتاه شده صبح خودم رفتم خريد و شب با شوهر جان رفتيم خريد فاطمه يكتا هم خونه مامان اينا با طاها كلي بازي كرد چهارشنبه  صبح تميز كار اومد خونمون  و خد...
11 بهمن 1394

نعمت سلامتي

سلامتي نعمتيهكه تا وقتي از دستش ندادي قدرش رو نميدوني... روزاي سخت مريضي فاطمه يكتا افتاده تو سرازيري و وروجك خونه دوباره سر حال شده و سر و صداش و شيطنتاش دوباره فضاي خونه رو پر كرده گرچه كه هنوز سرفه هاي بدي ميكنه انشالله كه اونا هم زودتر خوب ميشن خدارو شكر امشب ياد يه خاطره افتادم يه خاطره ي خييييلي قديمي از يه داستان عاشقانه يه عاشقانه ي قشنگ پيش دانشگاهي بودم خونه ي عمم اينا بوديم و تمام بحث خونواده عاشق شدن پسر عمم بود.... برا من تو اون سن و سال خيلي هيجان انگيز بود خييييلي... ظهر بود و همه در خواب بعد از ظهر به سر ميبردن من كنكوري بودم و توي تاريكي اتاق كوچيك خونه پشت در يه گوشه كز كرده بو...
6 بهمن 1394

مريضي بد

  مدتها بود كه اينجوري مريض نشده بود مريضي بجه براي پدر و مادر خيلي سخته... همين الان كه دارم مينويسم اشك تو چشمام حلقه زده. دختر مظلومم تو خواب ناله ميكنه و من رو صدا ميكنه ميدونم كه همه ي بچه ها مريض ميشن ميدونم كه يه سرما خوردگي ولي بازم خيلي سخته به خصوص كه دختر جان بسيااار بد دوا هستن و با هزاااار بدبختي قاطي آب ميوه و ... دوا رو بهش ميديم امشب رفتيم كافي شاپ دارو رو ريختيم تو آب هويج نخورد بعد ريختيم تو ماست بستنيش اونم نخورد آخرش خونه ي مامانم تو آب پرتقال ريختيم با هزار ترفند خوردش تازه نوبت اول داروها بود پنج روز ديگه به همبن منوال بايد دارو بدم.... خدايا كمكم كن.... اين روزا خبراي خوش ب...
3 بهمن 1394
1